جبهه مردم افغانستان
(جما)
د افغانستان ولس جبهه
Afghanistan people’s front

پولادی که شکست، اما خم نشد

قاضی ضیاء «مختار»

وقتی دفتر خاطراتم را ورق میزنم موجی از خوشی ها و ناخوشی ها در رگ هایم جاری می شود. خاطراتی که تکرار نا شونده اند و از بسیاری جهات استثنایی . استثنایی به این دلیل که پای انسان های استثنایی ، با کارنامه ها و خصوصیات ویژه ، در زمان و مکان خاص در آن شامل بوده است. به جرات می شود گفت : نسل مبارز دیروز ، ، با تمام موانع و محدودیت ها، نسل جانباز، آگاه ، جسور، باهمت، صادق و برده بار بودند. این سخن به معنای بی امیدی به آینده، یأس پراکنی و پایان روند تکامل نیست. کسانی که با این جریان از نزدیک آشنا نبوده اند، فهم درست معنی سخن من برای شان اسان نیست .ا گر ادعا کنم که یکی از این انسان های استثنایی قاضی احمد ضیاء( فولاد پلچرخی) بود ، شاید کسی اعتراض گونه بگوید :

اگر در دیدۀ مجنون نشینی — بغیر از لیلی نبینی

و من با حافظ خوش کلام هم اواز شده در پاسخش می نویسم :

ما در پیاله عکس رُخ یار دیده ایم — ای بیخبر ز لذت شُرب مدام ما

صنف هشتم مکتب بودم. یادم می آید که روز های طاق ( سه شنبه ها و پنجشنبه ها ) خانه ما افتخارمیزبانی جلسات اعضای مهم سازمان ازادیبخش مردم افغانستان (ساما) را حاصل می کرد.

ضیاء جان با شور و حرار ِت زیاد برای تدویر جلسات آمادگی می گرفت و با لب های پُرخنده از دوستانش پذیرایی می کرد. ما میدانستیم که برای ضیاء هیچ چیزی والاتر و خوشی آورتر ازصحبت و همراهی با رفقای سازمانی اش نیست. دیدار با یاران وجوِد ضیا را لبریز از عشق و امید می کرد؛ تو گویی آرزو هایش را در پیشانی یاران می دید.

جلسات اغلباٌ طولانی بود . من اوضاع را زیر نظر می گرفتم که مبادا حادثه ای رخ دهد. من از محتوای صحبت های آنها چیزی نمی دانستم . اینقدر می فهمیدم که دلاوران انقلابی افکار و برنامه های بزرگی در سر می پرورانند. رویداد های بعدی حدس مرا به یقین مبدل گردانید. رفت و امد رفقای برادرم در خانه ما سبب شده بود که زیر تاثیر شخصیت و اخلاق نیک آنها باشم . ارزو می کردم روزی من هم عضویت ‹ ساما ۤ› را حاصل کنم. این ارزو در آن زمان بیشتر مربوط به نفوذ شخصیت ضیاء جان و رفقای او بر من می شد. چه اینرا می دانستم که مبارزه سامایی ها در برابر روس وباند مزدور خلق و پرچم علاوه بر شجاعت و از خود گذری ؛ دانش و لیاقت زیاد می خواهد که من خود را هنوز دارای چنین شایستگی ها نمی یافتم .

یکی از شب های ماه سنبله سال ۱۳۵۹ بود . ضیاء جان از خانه بیرون می رفت . روسوی مادر کرده گفت ‹خداحافظ نه نه جان !› مادرم سر تا قدم او را با نگاه های معنی دار جستجو کرده و با دلهره همیشگی مادرانه جواب داد: ‹ پناهت به خدا › . مادر بزرگوارم نمی دانست که این اخرین دیدار با فرزند دلبندش و واپسین کلامی است که با او رد و بدل می کند. در زندگی خصوصی من روزی شوم تر از آن وجود ندارد . روزی که برادرم از کنار ما رفت و دیگر بر نگشت . ساعت یازده شب بودکه خانه ما محاصره شد. خادیست ها همه جا را به دقت تالاشی کردند و پدرم را با خود بردند. ما فهمیدیم که ضیاء در چنگ دشمن اسیر شده است . هر روزی که می گذشت بدتر از گذشته می بود. هر شب برای تالاشی به خانه ما می امدند و ما را زیر فشار روحی قرار می دادند. اعضای خانواده را می ترساندند که : ‹ اگر با ما همکاری نکنید و نگوید که ضیاء با کی ها رابط دارد، ما چنین و چنان گنیم . در صورت که تمامی روابط او را برای ما معرفی کنید ، حاضریم او را از زندان رها کنیم .› وعظ و نصحیت (!) خادیست ها جائی را نمی گرفت . نقشه های فریبکارانه شان را خاک و خاکستر می کردیم . پس ازانکه خادیست ها با گردن های خمیده از خانه ما بیرون می شدند، من و خواهرم شب را نمی خوابیدیم و اتاق ضیاء جان را می پالیدیم ، هر چیزی که از نظر ما موجودیتش خطرناک می بود، به جای دیگر انتقال می دادیم . شب های سختی بود که شرحش با گفتن و نوشتن پوره شدنی نیست . افراد ‹خاد› کوجه ما را زیر نظر گرفته بودند. منزل ما زیر تعقیب جدی ‹خاد› قرار داشت . نه تنها در اتش درد و غصه می سوختیم که خادیست های سادیست رابطه مارا با دنیای بیرون قطع کرده بودند.

دریکی از شب های تاریک زنگ دروازه خانه ما به صدا در امد ، وقتی دروازه را باز کردم ، علی ایستاده بود. بدون معطلی گفتم : ‹ ضیاء را گرفته اند ، فرار کن که خانه زیر تعقیب است .› تا وقتی که خبر فرار مؤفقانه علی برایم نرسید، چندین روز پریشان بودم که نشود او نیز به دام افتاده باشد. دقایقی پس ، خادیستی که خانه را زیر نظر داشت ، امد و پرسید : ‹ زود بگو که کی را فراردادی ؟ گفتم :‹ هیچ کس را . کسی خانه را اشتباه کرده بود.› بعد از بگو مگو هایی ، شاید حماقتش سبب شد که او را گول بزنم و از شرش خلاص شوم .

از حادثۀ گرفتاری احمد ضیاء کمتر از یک سال می گذشت. در یکی از روزها به خانۀ زنده یاد انجنیر محمدعلی (رضا) رفتم. او در ساحۀ شهر نو کابل زندگی می کرد. زنگ دروازه را زدم. خسربرۀ انجنیر محمدعلی در را بر رویم باز کرد. نمیدانم چرا به من نگفت که خانه افشا شده است؟! این سوالی است که تا کنون جوابش را نیافته ام. با اطمینان داخل حویلی شدم. خیلی وحشتناک بود. در هر گوشۀ حویلی توده های خاک به نظر می خورد. حویلی را به ویرانه مبدل کرده بودند. ازچهار

طرف تفنگ بدستان ‹خاد› مرا در محاصره گرفتند. سرنوشتم تا ریاست تحقیق صدارت کشید. باخواهر انجنیر محمدعلی(رضا) رو برو شدم. او برایم گفت : ‹نگویی که مرا می شناسی، فقط من وتو همصنفی هستیم .› معنای کلامش را فهمیدم . به او اطمینان دادم که چیزی نمی گویم . کارمندان ‹خاد› کشف کردند که من خواهر قاضی ضیاء می باشم . اذیت و ازارم را چندین برابرکردند. خادیست ها می گفتند : ‹ بگوکه من نا اگاهانه عضو باند شده ام .› در جواب شان می گفتم : ‹ ایکاش من هم عضویت این سازمان را می داشتم تا اکنون با افتخار می گفتم که بلی من اگاهانه و داوطلبانه راه ‹ساما› را بر گزیده ام .›

در یکی از روزها ، در جریان بازجویی مرا بازنده یاد انیس ازاد مقابل کردند. خادیست ها میخواستند ، بدانند که من این جوان شجاع و قهرمان را می شناسم یا نه ؟ از شناختش انکار کردم . اثار خوشی و رضائیت در سیمای ان جوان دلیر پدیدار شد. دستش را به عنوان افرین یا زنده باد ، به طرفم بلند کرد . قلبم خیلی قوت گرفت . ان روز را هیچگاهی فراموش نمی کنم . افتخاری نصیبم شده بود که انیس ازاد را در مقابلم می دیدم . روحیه اش انقدر عالی بود که گمان می کردی هیچ اتفاقی نیفتاده است . اعتراف می کنم که من شجاعت و نترسی را از او اموختم . یادش گرامی باد!

مستنطقین ‹خاد› تحقیقات مرا خیلی جدی نگرفتند. انان گمان کردند که سطح اطلاعاتم به ان درجه ای نیست که به درد انها بخورد. انچه می دانستم در پنهان کردنش از دل و جان کوشیدم . محکمه اختصاصی انقلابی !؟ روی پارچه ابلاغم یک و نیم سال حبس را نوشت . این حبس در بدل زیر بار نرفتنم داده شد. من پیشمان نیستم که در برابر خادیست ها تمکین نکردم و هر تهمت و افترای شان را با زبان تند پاسخ گفتم .

میعاد حبسم را در زندان صدارت سپری کردم . طی این مدت تجاربم بالا رفت و چیز های زیادی اموختم . با دوستان زیادی اشنا شدم . نمیدانم که اکنون ان دوستان در کجا اند؟ امیدوارم زنده و سلامت باشند . ارزومندم روزی فرصت میسر شود تا از انها احوالی بگیرم و یا شانسی برای دیدار شان بیابم .

ای بـرادر زنـده بادا نام تو – ای مبارز زنده بادا گام تو

دست ظالم بُرد دستهای ترا – کی توانند بُرد پای های ترا

تو اگر رفتی به پشت آه تو – می خروشند دیگران در راه تو

خلق و پرچم سفلگان حیله گر – ملت ما را زدند تیر و تبر

دیدی اخر ان نجیب نا بکار – با خجالت ، گردنش در زیر دار

کارملا! نفرین تاریخ بر سرت – اتش صد ها جهنم در برت

می کنم یاد از جوانان شهید – می زنم ننگ بر جلادان پلید

شوروی گندیده شد با نوکران – سوی مهتاب مانده اند اعدامیان

ای ضیاء ای چیغ تابان وطن – ای گل سرخ نشسته در چمن

زنده بادا ، ای مجید قهرمان – نام تو ، روشن به تاریخ جهان

*******

نویسنده : نفیسه علی

بیان دیدگاه

یک وبسایت یا وبلاگ در WordPress.com بسازید